پنجشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۱۳:۰۳
خواهر شهید " سید محمود موسوی نژاد " خاطره ای از برادر شهیدش نقل می کند که به حال و هوای روزهای انقلاب بر می گردد. نوید شاهد خوزستان شما را به مطالعه بخشی از این خاطرات دعوت می کند.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید سید محمود موسوی نژاد دهم فروردین 1333 در خانواده ی مذهبی و متدین در شهرستان دزفول ديده به جان گشود . پدرش سید رحیم و مادرش  زهرا سلطان خانم نام داشت. تاپاياندوره متوسطه در رشته تجربي درس خواند وديپلم گرفت. معلم بود. دوم آبان 1357 ،در زادگاهش هنگام شرکت درتظاهرات عليه رژيم شاهنشاهی براثر اصابت گلوله به شهادت رسيد. مزار او در شهيد آباد همان شهرستان واقعاست.

آنچه می خوانید خاطراتی به نقل از خواهر شهید " سید محمود موسوی نژاد " است که تقدیم حضورتان می شود:

 مسافری که عزیز خانواده شد

امروز از وقتيكه شب را سحر كردم دلهره و استرس عجيبي وجودم را آزار مي‏داد شايد به خاطر اين باشد كه امروز اتفاقي مي‏خواهد بيفتد . دلهرة من همچنين بيراه نبود . از ديشب درد مادرم شروع شده بود و رسيدن نوزادي را به عرصة وجود خبر مي‏داد

 صبح خيلي زيبايي بود با دلهره‏اي كه داشتم از پنجرة ايوانمان به سوي رودخانه نگاهي كردم آبي پرتلاطم و صاف و زلال به من آرامش خاصي مي‏ بخشيد با چشمان خواب‏ آلود در را به آرامي بازكردم با پيمودن سه پله كه به پايين آمدن مرا سوق مي‏دادند . آرام به كنار آب سرازير شدم .

 عجب آب زلالي به صافي و زلالي دل پدرم كه مي‏ توانستي تااعماق وجود آن را ببيني و بخواني ، مشتي آب برداشتم خيلي خنك بود به صورتم زدم ، اشتياقم بيشتر شد و چندين بار تكرار كردم . چشمانم را از آب پاك كردم .

پدرم را ديدم كه با آن عباي سبزش و با آن لباس صاف و تميز ولي مندرس، كنار آب نشسته بود . به چشمان معصومش نگاه کردم. قرآني كه در دست داشت آن را مي‏بوسيد و مي‏خواند و خواهان چيزي از خدا بود .

با لبخند گفتم:« سلام پدر جان. ناراحتی؟»

با همان آرامش همشه در چشمانش به من نگاهی کرد گفت:« صبحت بخیر و شادی دخترم ، مسافری داریم از خدا خواستم به سلامت برسد»

 خالة بزرگم از ديشب پيش ما آمده بود آشنايان او را قابله‏اي مطمئن مي‏شناختند با سرعت به خانه برگشتم و منتظر اين اتفاق مهم شدم . پدرم نیز به خانه بازگشت، گويي ديگر تاب و توان انتظار نداشت به گوشه‏اي از ايوان كز كرده بود و زير لب چيزي زمزمه مي‏كرد

فريادهاي مادرم خاموش شد و صداي نوزادي بگوش رسيد . نوزاد آنقدر بي ‏وقفه گريه مي‏كرد گويي از چيزي ترسيده بود و چاره‏اي جز گريه كردن ندارد . خاله‏ ام با لبخند زيبايي كه بر لب داشت نوزاد را در پارچ ه‏اي سفيد رنگ پوشانيده بود به نزد پدرم آورد با صورت بشاش خاله‏ام پدرم جاني دوباره گرفت و آنقدر خوشحال شد كه گويي دنيا را به او داده‏اند

 فرزندش را در آغوش كشيد خاله‏ ام با بي ‏صبري گفت:« خوش به حالت سيد خدا به تو پسر داد »

پدرم او را بوسيد لحظه‏اي در چشمان كودك نگريست و در فكر فرو رفت با لبخند شيطنت‏ آميز كودك به خود آمد و بدون اينكه چيزي بگويد گفت : «سيد محمود» .

محمود به دنیا آمد و شد عزیز خانه پدرم.

آنچه می خوانید خاطراتی به نقل از برادر شهید " سید محمود موسوی نژاد " استکه تقدیم حضورتان می شود:

سرباز شهربانی

در سال 1356  ، محمود سرباز بودو در شهربانی خدمت میکرد. خيلي شجاع و نترس بود ، ولي بسيار مهربان بود وقتي براي ديدنم به شهرباني مي‏ آمد بسته‏ هاي اعلاميه در كيف دستي‏اش داشت . به او گفتم : «اينها چيست ؟»

با لبخند می گفت : «چيزي نيست ، فقط يك جاي امني نشانم بده آنها را بگذارم . »

 من كه متوجه شده بودم آنها اعلاميه هستند ، گفتم : «اينجا خيلي خطرناك است چرا آنها را اينجا آورده‏اي ؟»

 گفت : «نترس تازه اينجا از هرجا امنيت بيشتري دارد .»

 خلاصه آن روزهای سخت و پر از خفقان گذشت .  محمود سربازی خود را با موفقیت سپری کرد تا اينكه مردم مبارزة خود را علني كردند و تظاهراتي در شهرهاي مختلف تشكيل شد . سيد محمود نيز همراه همة مردم اعتصاب كرد و چندين هفته بود كه سركلاس نمي‏رفت و اين اوج فعاليت‏هاي سياسي وي بود .

دو روزی بود که  مادر بسيار بي ‏تابي مي‏كرد و سید محمود  عزم خود را براي نوشيدن شربت شهادت جزمتر كرد ه بود. روز 26 مهر ماه نيز در تشييع جنازة رحيم مجديان شركت كرد و همانطور كه شهيد را به طرف شهيد آباد حمل مي‏كردند نيروهاي ارتشي و شهرباني با مردم درگير شدند و تيراندازي شروع شد .

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده